نصیر جوننصیر جون، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
صالح جونصالح جون، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

دلنوشته هایی برای پسرهای گلم نصیر و صالح

نامه آبراهام لینکلن به معلم پسرش

به پسرم درس بدهید: او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند،امابه پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هرسیاستمدار خودخواه ، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن ، دوستی هم هست   . می دانم که وقت می گیرد ، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش ، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد  . او را از غبطه خوردن بر حذر دارید . به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یاد آور شوید. اگر می توانید ، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به ...
25 فروردين 1393

خوابیدن های پسرم

نصیر جون گاهی وقتها که خیلی خسته است تو هر حالتی خوابش میبره  اینم چند نمونه از خوابیدنش                   ...
24 فروردين 1393

درسی یرای پسرم

درس زندگى   معلّم يک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازى کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام يک کيسه  پلاستيکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هايى که از آن‌ها بدشان می‌آيد، سيب‌زمينى بريزند و با خود به کودکستان بياورند. فردا بچه‌ها با کيسه‌هاى پلاستيکى به کودکستان آمدند. در کيسه  بعضی‌ها دو.بعضی‌ها سه و بعضی ها تا پنج   سيب‌زمينى بود. معلّم به بچه‌ها گفت تا يک هفته هر کجا که می‌روند کيسه  پلاستيکى را با خود ببرند. روزها به همين ترتيب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکايت از بوى ناخوش سيب&z...
1 فروردين 1393

تولد خاله جون

یکشنبه 1392/12/25 امروز تولد خاله جونه و چون عزیز جون نیستن و رفتن کربلا کادوشون رو دادند به من تا روز تولدش بهش بدم و ما هم شب با امیر جون رفتیم خونه حسن آقا تا کادوی خاله جون رو بدیم دایی مجتبی هم اومد .خاله جون شام درست کرده بود و ما بعد از خوردن شام اومدیم خونه (خواهر عزیزم تولدت مبارک)                    ...
25 اسفند 1392

بابا حاجی و عزیز رفتن کربلا

چهارشنبه 1392/12/21 امروز قراره بابا حاجی و عزیز جون با چند تا از اقوام دیگه برن کربلا ومن تصمیم گرفتم صبح وقتی امیر جون میره سر کار من هم برم خونه بابا حاجی و از امیر جون خواستم تا من و تو رو صبح بزاره سر ایستگاه اتوبوس آخه مسیرش خیلی راحته و با یک اتوبوس میشه بریم البته به شرطی که امیر جون مارو تا ایستگاه برسونه ساعت 7/5 رسیدیم خونه عزیز اونها قرار بود ساعت 10 فرودگاه باشند خاله جون و ریحانه هم اومدند، زهرا مدرسه بود .ساعت 9/5 علی آقا و خاله جون با حسین پسر خاله من اومدند خونه عزیز جون تا باهم برن فرودگاه و ما چون ماشین نداشتیم نتونستیم باهاشون بریم آخه امیر جون نتونست مرخصی بگیره ، تو پاهای باباحاجی رو محکم گرفته بودی و میگفتی : (با...
21 اسفند 1392

مراسم عقد عمو ایوب

جمعه 1392/12/16 امروز تالار عمو جون است . من وقت آرایشگاه داشتم و تو پیش امیر جون بودی . بابا حاجی و عزیز جون با دایی مجتبی رفته بودند تهران ، آخه از طرف امداد خودرو دایی رو واسه جشن دعوت کرده بودند آخه داداشم کارشناس نمونه در مشهد شناخته شده ( انشاءا... دامادیش ) و امروز میرسیدند مشهد . تو و امیر جون رفته بودید خونه بابا حاجی آخه آرایشگاه من با اونجا یک میلان فاصله داشت ، بعد اومدید دنبال من و سه تایی رفتیم تالار . خیلی خوش گذشت البته تو خیلی شیطونی کردی و یک جا بند نمی اومدی و من همش دنبالت بودم که از دستم فرار نکنی . بابا حاجی و عزیز به محض اینکه رسیده بودند مشهد رفته بودند دنبال خاله جون و با هم اومده بودند تالار . وقتی اونها اومدند خیا...
16 اسفند 1392

تولد بابایی

یکشنبه 1392/11/20 امروز تولد بابایی است و شب قراره بریم خونه شون و قراره همگی با هم واسه بابایی کت و شلوار بخریم .مامانی یه کیک خوشمزه درست کرده بود و بعداز خوردن کیک و شام اومدیم خونه  (بابایی تولدتون مبارک ایشاا... صد ساله شین نه صدوبیست ساله شین نه صدوبیست سال کمه الهی زنده باشین)                                                            ...
20 بهمن 1392

تولد 2 سالگی نصیر جون

امروز شنبه 1392/10/28 و عزیز مامان 2 ساله شد و ما بازبه خاطر کوچک بودن خونه مون نتونستیم برات جشن تولد بگیریم واسه همین من و امیر جون تصمیم گرفتیم مثل سال گذشته یک کیک کوچولو بگیریم ویه جشن کوچک برات بگیریم تا لااقل چند تا عکس یادگاری داشته باشیم بعد رفتیم خونه بابایی ،بعد از خوردن کیک و گرفتن عکس همه کادوهاشون رو دادند ،بابایی و مامانی سکه دادند،عموایوب و هما جون یه تفنگ آبی خوشگل که خیلی هم دوستش داری دادند،عمه افسانه یه ماشین به قول خودت مرقز (قرمز) خیلی خوشگل  و عمه سارا که ما رو شرمنده کرد و یه لباس قشنگ واسه مامان گل پسرم خریده بود داد . دست همشون درد نکنه در ضمن چون تولد مامانی 30 دی ماه بود عمه سارا و هما جو...
28 دی 1392